
چگونه برای اولینبار «اربعین» به کربلا بروم؟

ثبتنام زائران اربعین در سامانه سماح آغاز شده است. با پرداخت ۱۴۰ هزار تومان بابت بیمه و انتخاب نوع وسیله نقلیه و مسیر عبور از مرز، این سفر ناگزیر را آغاز میکنم؛ سفری که به نامم خورده، بیآنکه خواسته باشم.
به گزارش اقتصاد آنلاین به نقل از فرارو، ساعت ۹ صبح با زنگ هشدار تلفن از جا پریدم. باید وارد سایت سماح میشدم شوم تا ثبت نام را کامل کنم. پیاده به کربلا میرویم. من و مادربزرگم. در حالی که نور نرم تابستان با گذر از ۹ صبح، رو به تندی میرود به این فکر میکنم که در مسیر رسیدن به کربلا با پای پیاده چگونه باید تابش تند خورشید را تحمل کنم؟
مادربزرگ میگوید در طول مسیر و دقیقا زمانی که به حرم برسی متوجه خواهی شد به چنان حظ معنوی میرسی که هرچه گرما و سختی است را فراموش میکنی.
برای من، اما هرسفری با تمام شیرینیهایش همیشه چالشهای خاص خودش را داشته است. این سفر که خیلی متفاوت است. قرار است برای اربعین، اولین بار، راهی کربلا بشوم. اگرچه در لیست سفرهایم، رفتن به کربلا نبوده است، اما برای این سفر ناگزیرم. مادربزرگ را که نمیشود تنها فرستاد.
فکر میکنم که قرار است در ایران سوار هواپیما میشویم و دقیقا ۱ ساعت و ربع بعد در فرودگاه نجف پیاده میشویم. اما صدایی معادلات ذهنیم را به هم میریزد. پیاده روی هم دارد.
روز- داخلی- خانه
پیشتر عمویم گفته است که در این سفر حرف، حرف مادربزرگ است و اصلا قرار نیست از دهان من «نه» بیرون بیاید. سرچ بعدیم در گوگل این است که از تهران تا کربلا چند ساعت باید پیاده روی کنیم و با چه چالشهایی روبه رو هستیم. متوجه میشوم که مسیر پیادهرویمان از نجف تا کربلا است.
از نجف تا کربلا چیزی حدود ۲ تا ۳ روز در راه هستیم. مادربزرگ روی ویلچر مینشیند و من پشت سر او خواهم بود. به مادربزرگ اطلاع میدهم که قیمت بلیط هواپیما از تهران تا نجف از ۵ میلیون ۳۰۰ به بالاست؛ برای هر نفر. میگوید: «اهمیتی نداره تا پر نشده بگیر.»
ما بین ۹ تا ۱۶ صفر یک روز را انتخاب میکنم تا این راه را آغاز کنیم. این بهترین زمان است. در این صورت برای چهلم امام حسین (ع) دقیقا در حرم هستیم. مادربزرگ دلش میخواهد روز اربعین در حرم امام حسین باشد ولی اگر انتخاب با من بود، حتما زمان خلوتتری را انتخاب میکردم.
خوبی ماجرا آنجاست که از پیش پاسپورتها آماده است و کافی است کد آن را در سامانه وارد کنم و الا باید ساعتها در پلیس +۱۰ یک لنگه پا میایستادم تا نوبتم برسد. علیرغم سفرهای خارجی که بارها باید به سفارت کشور مقصد رفت و آمد کرد تا ویزا گرفت، سفر به عراق برای ما ایرانیها بدون ویزا ممکن است.
بسیار خب؛ تقریبا همه چیز خوب پیش میرود جز این که نمیدانم این مسیر چه حال و هوایی خواهد داشت. نمیدانم در میان این همه خانم با حجاب کامل، چگونه حل میشوم؟ چگونه در سپهر نشانهای آنها حاضر میشوم و واکنش آنها برای حضور این عنصر غیر خودی چیست؟
در اینترنت به سراغ مستندهایی میروم که از حال و هوای مسیر نجف به کربلا میگویند. مادری با بچهای بیمار، پیرمردی با عصا، دختر جوانی که با حالی گریان، خرامان پیادهروی میکند، پسر جوانی که پایش برهنه است و عمیقا میاندیشد، اما نمیدانم به چه چیزی؟ این مردم از این مسیر چه میخواهند؟
تصمیم میگیرم به جای فکر کردن به آنچه در انتظارم است به «حال» فکر کنم و زودتر چمدان خود و مادربزرگم را ببندم. صدایی من را سر جا مینشاند. مادربزرگ میگوید: «یک کوله پشتی برای هر کداممان کافیه لازم نیست زیاد بار و بندیل برداری!»
لباسی که قرار است در مسیر بپوشیم را انتخاب میکنم و یک دست هم برمیدارم تا شاید به دردمان بخورد. اما داروها و لوازمی که مربوط به روتین زندگی من و مادربزرگ میشود را فراموش نمیکنم. در تمام این ساعات تظاهر میکنم برای سفر هیجان دارم، اما مطمئن نیستم. احساسم بیشتر به نگرانی و اضطراب شبیه است تا هیجان.
بالاخره سراغ ویدئوی افرادی میروم که موقعیتی شبیه من داشتهاند. سرچ میکنم: تجربه سفر اربعین برای اولین بار. دلم میخواهد دلیلی پیدا کنم که سفر برایم ساده شود. ممکن شود. روایتها را میبینم. داستانها و تجربهها را گوش میدهم. نمیدانم خوابم میبرد یا هنوز بیدارم، اما خودم را ناگهان در میانه سفر میبینم.
شب- خارجی- نجف
پس از پیاده شدن از هواپیما ساعاتی در نجف سپری شد تا زیارت کنیم. حالا باید راه بیافتیم. بهمان گفتهاند از سرپل صوت العشرین با جمعیت همراه شویم. هر چند صد متر موکبی برقرار است. باید این مسیر را شبها پیمود و روزها در استراحتگاههای میان راهی زیر باد پنکههای بزرگ سر کنیم تا گرمازده نشویم. جدا از شعارها با جنبههایی مذهبی، حال و هوایی در میان مردم حاکم است که منقلبم میکند. با نسیم گرم/خنک شبانهای که پرچمها را به اهتزاز در میآورد همراه میشوم و یک لحظه از جایی که هستم به «احتزاز» در میآیم. میبرم. نمیتوان حال این مردم را لمس کرد. این احساس تکهای چوب نیست که با لمس بتوان فهمیدش. انگار این همان ریسمانی است که انسانها وقتی از همه جا میبرند به آن چنگ میزنند. ریسمانی که اگر بریده شود آن انسان زنده نخواهد ماند.
حظ معنوی که مادربزرگ گفته بود از همین نقطه آغاز شده است. نوای نوحهای با زبان عربی از خود بیخودم میکند. مویهای میشنوم و بغضم برای حرفی که نمیدانم چیست میترکد. به یاد آن لحظهای میافتم که موشک به زندان اوین برخورد کرد. به آسیبهای مادی، جسمهای زخمی و جسدهای بیروح کاری ندارم. من بیرون از آن زندان ایستاده بودم و از پنجره ستون دودی را میدیدم که بلند شده بود. برای زندانیهایی که کلید قفل را نداشتند تا از پشت میلهها فرار کنند، اشک میریزم. برای سعیده مکارم اشک میریزم که نوشته بود: «چه کسانی نجاتم دادند؟ زندانیان؛ همانهایی که روزی درمانشان کرده بودم. مرا به گوشه دیوار کشاندند، نیمهجان بودم. برایم آب آوردند، پتو آوردند، پایم را آتل بستند. خونهای صورتم را پاک کردند، شیون میکردند و مرا در برانکارد گذاشتند. ترسیده بودم، گفتم: منو تنها نگذارید. صدایی گفت: تو آبجی ما هستی معلومه که تنهات نمیزاریم. میتوانستند بروند، ولی نرفتند، کمکم کردند. نجاتم دادند.»
برای نوزاد دکتر عسگری که تصویرش در فضای مجازی پخش شده بود؛ فراتر از دردی که آن نوزاد بیزبان میکشید درد میکشم که در خانهشان مورد حمله قرار گرفتند. بیدلیل. بیگناه.
در جنگ ۱۲ روزه نتوانستم یک قطره اشک بریزم. فقط همچون انسانی بودم که زندگی بیخ خرخرهاش چاقو گذاشته و گلویش را بریده و حالا با التماس به او میگویم: «معذرت میخواهم دستانتان خونی شد.» فقط دیگر ادامه نده! تمامش کن لطفا.
مادربزرگ رشته فکریام را میبرد: «از این شربتها بگیر بخوریم!» یکی برای او و یکی برای خودم میگیرم تا گلویم را تازه کنم. حین بازگشت به نزدیکی ویلچر مادربزرگ زنی را میبینم که دارد بالا میآورد. فکر میکنم گرمازده شده. نزدیکش میشوم تا حالش را بپرسم. با تعجب نگاهم میکند. من شبیهشان نیستم. پوششمان هم یکی نیست. انگار یه وصله جدا هستم بین این مردم.
شب- خارجی- نزدیک حرم امام حسین (ع)
باز همان خانمی را میبینم که روز اول کنار موکبی حالش بهم خورده بود. این بار چشمانش برق میزنند. به من لبخندمیزند. حالا با همه آنهایی که بینشان وصله ناجور بودم احساس نزدیکی میکنم. ما در یک چیز مشترک بودیم. رسیدن به حرم حسین بن علی. تفاوتی نداشت با چه نیتی.